در صحن – پریناز پیرنیا: بازارهای محلی گیلان از دیرباز یکی از جاذبههای گردشگری شهرهای این استان محسوب میشدهاند. علاوه بر آن مردم شمال ایران در این بازارها تولیدات کوچک خود مثل میوه و سبزی، ماهی، تخم مرغ و مرغ و اردک خود را میفروختهاند که نانی به خانه ببرند و مردم دیگری نیز خریدار این ارزاق بودهاند که غذایی سر سفرهی فرزندان و خانوادهشان بگذارند. در یک محله شنبهبازار است، در محلهی کناری یکشنبهبازار. این بازارها که هر یک نام یکی از روزهای هفته را بر خود دارند، از محلهای به محلهی دیگر به صورت هفتگی منتقل میشوند و در واقع بخشی از فرهنگ زندگی مردم گیلان هستند و برایش شعرها و ترانهها سرودهاند. حتی مسافران و توریستها نیز به جای سپری کردن وقتشان در مرکز خریدها و فروشگاههای شیک و مدرن و گرانقیمت، ترجیح میدهند از این بازارهای محلی سوغاتی بخرند. از ترشی و آلوچهها و مرباهای محلی گرفته تا صنایع دستی کوچک و ساده که زنان و دختران در اوقات فراغت در خانهها تولید میشود، میان گردشگران مشتری دارد.
پنجشنبهبازار هشتپر
در پنجشنبه بازار هشتپر با زن و مردی همکلام میشوم که در همسایگی هم بساط کردهاند. مرغ و خروسهای پا بستهی جلوی مرد دستفروش بال بال میزنند و تنشان را روی زمین میکشانند و مرد هر از گاهی یکیشان را که دارد از بساط دور میشود میگیرد و سر جایش میگذارد. بساط سفید زن نیز حاوی پنیر محلی است و سبدی تخم مرغ رنگی میانشان است که مشتری در نگاه اول نمیفهمد مال کدام است. اما محمد آقا و گوچه خانم زن و شوهرند. گوچه به فتح چ به ترکی یعنی زیبا و بهحق گوچه خانم با وجود سن و سالی که از چین و چروک چهرهاش پیداست، زیباست. از زندگی جمع و جورشان راضیاند. گوچه خانم میگوید: «دخترم را عروس کردیم رفت تهران، جاده ساوه. دو پسرم را هم زن دادیم و خدا رو شکر دستشان به دهنشان میرسد. ما هم زندگی سادهی خودمان را داریم و خدا را شکر میگذرد.» محمد آقا میگوید: «این سبک زندگی ماست، یک وقت ننویسی فقیرند؟!» بعد بلند بلند میخندد و میگوید: «قسمت ما هم از زندگی این بوده. ناراضی نیستیم از رضای خدا.»
شنبهبازار رشت
شنبهبازار رشت است. هوا سرد و بارانی است اما این باعث نمیشود خیابان خلوت باشد. گیلان همیشه بارانی است مگر خلافش ثابت شود. مردم چتر به دست در حال پرسهزدن در بازارند. سراغ زن میانسالی میروم که گوشهای از بازار نشسته سفرهای پلاستیکی جلویش پهن کرده و سبزیهای نحیفی جلویش چیده که ته هر کدام را با پلاستیکی بسته است. میپرسم اینها چیست؟ میگوید: «نشای بادمجان ست مادر جان. اینها هم گوجه و فلفل. بکاری توی این هوا خوش بار میآورد و لازم نیست از بازار بخری. هر کدامش چند کیلو گوجه بادمجان میدهد.» میپرسم شغلت همین است؟ میگوید: «شغلم همین است و خانهداری و بچهداری. شوهرم عمرش را داده به شما و خودم سرپرست خانوارم. دو روز هفته این جا هستم و دو روز هم فومن. بخور و نمیری در میاید. مشتریها مرا میشناسند و خدا را شکر نان شبمان در میآید. اما اگر یک روز نتوانم بیایم آن شب محتاج نانیم.»
او شش بچه دارد، سه دختر، سه پسر. دختر بزرگش امسال دیپلم میگیرد و بقیه دانشآموزند. میگوید که دو پسرش که دبیرستانی هستند گاهی کمکش میکنند اما او ترجیح میدهد که درسشان را بخوانند و به جایی برسند. صدای «سلام خاله پری» یکی از مشتریان او را به خوشوبشی دوستانه میکشاند و تنهایشان میگذارم.
حسن آقا بساط نارنجی پرتقالش بخش نسبتا بزرگی از شنبهبازار را گرفته است. پر سر و صدا مشتریها را فرا میخواند و گاهی هم شوخیای میکند و مشتریها و رهگذران را میخنداند. منتظر میشوم مشتریاش را راه بیاندازد و بعد میپرسم: صرف دارد این هم وقت و انرژی بگذارد با این قیمت میوههایش را بفروشد؟ صریح و خندان میگوید: «پیشنهاد دیگری داری خواهرم؟ این جا نفروشم چه کنم؟ سر باغ میخرند به قیمت؟ والله این جا هم به قیمت نمیفروشم!» او باغدار است و بخشی از زندگی خانوادهی پنج نفرهاش با فروش محصولات فصلی باغ در بازار محلی میگذرد. بقیهاش هم از شالیزار و فروش محصولش که بخشی را برایش مشتری ثابت از تهران دارد و بخشی را هم خوراک سالانهی خودشان است و فروش به دوست و فامیل. علاوه بر همسر و سه فرزندش، هزینهی زندگی مادرش را هم تامین میکند که در نزدیکی آنها به تنهایی زندگی میکند.
دستفروشی در کنار خیابان
چهارشنبه قبل از ظهر است. در میدان شهرداری پرسه میزنم. پر است از دستفروشهایی که در پیادهرو بساط کردهاند و رهگذرانی که بعضی میگذرند و بعضی میمانند، نگاهی میکنند، جنسها را برانداز میکنند، خرید کرده نکرده، میگذرند. اطراف میدان شهرداری رشت تقریبا همیشه شلوغ است و بخش زیادی از این شلوغی به خاطر بساطهای دستفروشان است. خیابان شیک و خیابان مطهری هم همینطور است، اما آیا این افراد که اغلب به دلیل نداشتن سرمایه و مغازه و یا مهارتهای شغلی مجبور به دستفروشی شدهاند، چارهی دیگری دارند؟
رانندگان گذری از شلوغی و هرج و مرج گذرها و خیابانهای اطراف شنبهبازار شکایت دارند. اغلب اخمشان توی هم است و گاهی حرف تندی هم به همدیگر یا به دستفروشها میزنند. از زن رانندهای که چند دقیقهای است پشت ترافیک مانده میپرسم آیا این راهبندان همیشگی است؟ میگوید: «زندگیمان را این دستفروشها مختل کردهاند. راه پنج دقیقهای را چهل دقیقه تا یک ساعت طول میکشد بروم. الان بیشتر از ده دقیقه است که پشت راهبندان ماندهام.»
پسر نوجوانی که در کنار پیادهرو بساط فروش روسری دارد میگوید: «من مشتریهایم را این جا دارم. سالهاست که مشتری دارم و حالا نمیتوانم همهی اعتبار این همه سال را که قبل از من هم پدرم کار میکرد، بگذارم و بروم به جایی که مثلا ساماندهی بشوم؟ زندگی خرج دارد. فکر میکنید من خوشم میآید که جوانیام را این جا پای بساط دستفروشی بگذرانم؟»
معاون خدمات شهری شهرداری رشت سال گذشته گفت: طبق قانون شهرداریها شهرداری موظف به ساماندهی دستفروشان نیست، اما با توجه به تبعات اجتماعی جمعآوری دستفروشان و همچنین کمک به شهروندانی که از این راه امرار معاش میکنند، شهرداری تلاش دارد با تملک و خریداری چند قطعه زمین به ساماندهی دستفروشان بپردازد. علی بهارمست با اشاره به احداث پیادهراه مرکزی شهر رشت میافزاید: باید برای ساماندهی دستفروشان بافت مرکزی که پیشینهی حضور ۴۰ ساله دارند راهکار اساسی بیابیم.
حالا این پیادهراه فرهنگی بخش مرکزی رشت راهاندازی شده است و هرچند شهرداری دستفروشی در این منطقه را ممنوع و اعلام کرده دستفروشان تنها بعد از ساعت ۸ شب میتوانند در این منطقه بساط کنند، اما در بیشتر ساعتهای روز همچنان در اطراف آن هستند و به کارشان مشغول. به نظر میرسد شهرداری، شورای شهر، فرمانداری و سایر مسئولان محلی تا امکانات رضایتبخشی برای فروشندگان دورهگرد مهیا نکنند، نخواهند توانست معضل دستفروشی را حل کنند.